اندکی تفکر
🍷#اندکی_تفکر
وای ڪه ردپای دزد آبادی ما،
چقدر شبیه چڪمه های ڪدخداست!
روزیڪه ردپای بجا مانده،
شبيه چڪمه های ڪدخدا بود!!
یڪی میگفت:
دزد چڪمه های ڪدخدا را دزدیده…
دیگری میگفت:
چڪمه های دزد
شبیه چڪمه ڪدخدا بوده،
و هرڪسی بطریقی واقعیت را توجیه میڪرد…
دیوانه ای فریاد برآورد ڪه:
مردم !…
دزد، خود ڪدخداست!!!…
اهل آبادی پوزخندی زدند و گفتند:
ڪدخدا ! ..
به دل نگیر،
او مجنون است،
دیوانه است…
ولی فقط ڪدخدا فهمید
ڪه تنها عاقل آبادی اوست..
از فردای آن روز،
دیگر ڪسی آن مجنون را ندید!!…
و وقتی احوالش را جویا میشدند،
ڪدخدا میگفت:
دزد او را ڪشته است!!!…
ڪدخدا واقعیت را میگفت؛ ولی درڪ مردم از واقعیت، فرسنگها فاصله داشت…
شاید هم از سرنوشت مجنون میترسیدند!!!…
چون در آن آبادی،
دانستن، بهايش سنگین بود!!!..
ولی نادانی، انعام داشت!!!…
این بود ڪه اهل آبادی،
هر روز عرعرڪنان درخانه ڪدخدا جمع میشدند و ستایش ڪدخدا میڪردند!!!…